11/24/2002

--

11/21/2002

"... در اين چند ه�ته اخير، مهمترين تمريني را كه يك دلقك بايد انجام دهد، يعني تمرين حركات صورت را انجام نداده بودم. دلقكي كه اساسا با حركات اعضاي صورتش بايد تماشاگر را جذب كند،‌ مي�بايستي سعي كند دائما عضلات صورتش را تمرين دهد. قبلا هميشه پيش از شروع تمرين، مدتي روبروي آيينه مي�ايستادم و درحالي كه زبانم را از دهان خارج مي�كردم، خودم را از نزديك نظاره مي�كردم تا احساس بيگانگي را از بين ببرم و به خودم نزديك�تر بشوم. بعدها دست از اين كار برداشتم و بدون اينكه از عمل خاصي كمك بگيرم، حدود نيم ساعت در روز به خودم مي�نگريستم و اين كار را آنقدر ادامه مي�دادم كه حضور خودم را از ياد مي�بردم. و از آنجا كه حس خودستايي در من مرده است، بارها در زندگي�ام نزديك بود كارم به جنون بكشد. بعد از انجام اين تمرينها خيلي راحت وجود خودم را �راموش مي�كردم و ديگر، ‌آيينه را برمي�گرداندم. و اگر در طول روز به شكلي تصاد�ي خودم را در آيينه مي�ديدم، وحشت مي�كردم: آن كسي كه در آيينه مي�ديدم، مردي غريبه در حمام و يا در دستشويي منزل من بود. كسي كه نمي�دانستم آيا او موجودي جدي است يا مضحك. مردي با بيني دراز و صورتي بسان ارواح. و آنوقت بود كه تا آنجا كه در توان داشتم با سرعت پيش "ماري" مي�ر�تم تا خودم را در چشمان او نظاره كنم، تا از واقعيت وجود خويش مطمئن شوم.
.
از وقتي كه "او" مرا ترك كرده است ديگر قادر نيستم تمرين حركات صورت را انجام دهم: از اين مي�ترسم كه ديوانه شوم. هميشه وقتي از تمرين به خانه برمي�گشتم، پيش "ماري" خودم را آنقدر به او نزديك مي�كردم تا خودم را در چشمان�اش ببينم: در چشمان او كوچك و تا اندازه�اي غير قابل تشخيص مي�شدم،‌ اما در عين حال خودم را مي�شناختم. من هماني هستم كه چند لحظه پيش، از ديدنش در آيينه وحشت كرده بودم. چگونه مي�توانستم براي "تسونرر" توضيح دهم كه: من بدون "ماري" هرگز قادر نخواهم بود جلوي آيينه تمرين كنم."

-عقايد يك دلقك-

11/17/2002

از همه پرسيدم، هيچکدامشان ليلا نيستند ، هيچکس ليلا نيست !
من هستم که ليلا مي آ�رينم، ليلا کلمه است، تویی که مجنون می سازی. هيچ ليلايي وجود نداشته و نخواهد داشت، همه شعر است و شعر کلمه و کلمه تنها �ريب ، ديروز هم گ�تم بس است هرچه �ريب خورده ايم. قدم اول را محکم که بر نداري، خواسته نخواسته خواهي لغزيد، �ردا دير است، باور کن. مي �همم، چند روز است که نمي �همم چه مي گويي !!
...
همكارم با نگاه بسيار نا�ذي كه غرور ازش مي�باريد داشت تعري� مي�كرد که ديروز دانشگاه تهران بودم و باز ديدم�اش. مي�دونستم بعد از مدتها بوده. در نظرم يك خصلت عجيب داره كه گ�تگو با اون رو برام جالب مي�كنه: تو�امان عاشق و رها. در بند و آزاد. هر لحظه كه اراده مي�كنه همه�چيز رو مثل كتاب كهنه�اي بسته و برمي�داره. (كه البته همچين ر�تاري شايد از دید شخصي و �ردي جالب باشه، اما در رابطه�ي كاري شديدا آزار دهنده است! ) يكبار از تنها چند مرتبه�اي كه ازم خواست بنشينم تا برام حر� بزنه، بين سرو صداي همكارها كه گپ مي�زدند هردو تنها ساكت مانده بوديم، حدود 10 دقيقه و بعد هم از يكديگر جدا شديم. و چقدر راحت است همچين گ�تگو�اي كه براي بيان مطلب محتاج كلمه و واژه� نيستيم. حتي به اثبات درستي يا واقعي بودن آن هم بي نيازيم. مگر نه اينكه آنها كه يكديگر را مي�دانند حر�ي براي گ�تن ندارند؟ كه چه بگويند: تنها حس مشتركيست كه بايد �هميد. چقدر زيباست اگر چنين عشقي وجود داشت.
.
گ�ت: همانجا روي تكه كاغذي كه دستم بود،‌ اين غزل رو سرودم:
.
چهره و حالت آن ماه همان است كه بود -- × -- سايه�ي روشن آن پلك همان است كه بود
چرخ ايام دگر باره همان سو چرخيد -- × -- راه گمگشته ما باز همان است كه بود
گ�ته�هاي خنك از ياد دلم ر�ت كه ر�ت -- × -- عادت زشت خيالات همان است كه بود
نور دانش به سرم گرچه عيان بود ولي -- × -- كور هر موعضه�ي عقل همان است كه بود
گ�رد او خندق هشدار مرا مي�لرزاند -- × -- خواهش خام، خدايا! همان است كه بود
توبه از جنس قدح بود و دو صد بار شكست -- × -- زاهد توبه�شكن نيز همان است كه بود
اين حماقتگر بد�هم همان است كه هست -- × -- وآن پريچهره�ي عيار همان است كه بود!
-م. ح. ت.-
.
مي�دونستم كه "او" حتما مشتاق ديدن اين شعر بوده، ولي گ�ت دستش ندادم. و گمون نكنم به�اش گ�ته باشه كه داره از ايران ميره!!

11/14/2002

امروز پنج�شنبه است. الان كه دارم مي�نويسم، متني زير اين خطوط هست كه يك ه�ته�ي پيش نوشتم و نخواستم اينجا بگذارم. يك روز پرتلاطم: از صبح كه با دردسر مشكل بليط در يزد شروع شد و هنوز به ظهر نرسيده به خبر درگير شدن شديد يكي از نزديكان با خواست ن�وذ يك شركت دولتي در سهام شركتش؛ خبر مرگ ناگهاني پدر و دختر كوچولوي يك دوست خوانوادگي كه گهگاه شيرينكاريهاش نقل ما بود ختم شد. یعد از اون هم هنوز به معلق بودن چند كاري كه به سر�انجام نرسیده بود �كر مي�كردم. �رداي اون روز، ر�تن به خونه�ي دوستم براي تسليت، سخت بود. ياد شيرينكاريهاي صبا كوچولو ميا��تادم...
روزها يكي يكي مي�گذرند و روند گذشت حادثه�ها كه بزرگي بعضي از اونها از تحمل انديشيدن درباره�اشون بيشتر است،‌ چنان سريع شده كه �رصت تامل در اونها رو نداريم و كم كم اين وقت-نداشتنها بخش بيشتري از زندگي ما رو پر كرده�اند و ديگه “تامل نكردن� به “عادت� تبديل شده� و مثل يك ناظر خنثي به تماشاي حوادث نشسته�ايم. و ترجيح مي�ديم خودمون رو با چند موضوع� صر�ا مشغول-كننده، درگير كنيم. وقتي به موضوعي برمي�خوريم كه با �كردن درباره�اش، ياد این میا�نیم که شاید مسوليتی متوجه ما بشه از کنارش میگزریم. راه� �رار �كري راحتي هم پيدا كرده، يك “برچسب� روي اون مي�زنيم تا با ديدنش، موضوع رو پشت پرده�ي پيشداوريمون �راموش كنيم. با گ�تن جمله�هايي ازين قبيل: “اين هم مثل آن است�.
گاهي احساس مي�كنم زندگی و روابطش، تنها يك بازي است. ميگه: یه نوعی م�هومش رو قبول دارم. اما كلمه�ي بازي مقداري معناي تحقير�آميز داره. مي�گم: منهم درست به همين دليل مي�گم بازي! �كر مي�كنم چقدر خوبه كه بتونيم �كر خودمون رو از اين بازيها بيرون ببريم و دنبال چيزي بگرديم كه شايد زير اين ماجراها گم شده و نمي�بينيم. چه چيزي كم است؟ سايبان آرامشي كه ما رو از متاثر شدن از گذر شديد حوادث نجات بده، كجاست؟
.
ديشب گل�آ�تابگردون رو دیدم. گلهاي آ�تابگردون شبها سرشون رو پايين مي�اندازند، اما نمي�دونستم بعضي�شون حتي وقت تاريكي، وقتي خورشيد غروب كرده، هنوز سر-بلند دنبال اون مي�گردند. مثل هميشه خارج از گذر حوادث، سزشار از انرژي بود. بعضي شاد بودنها به نظر احمقانه�ميان. اونهايي كه از �روكردن سر تو بر� بدست اومدن. اما بعضي ديگه، با هوشياري، به شادي مي�رسند.
.
آن خوشي كز تو گريزد چه خوشي�است -- آن ص�ايي كه نماند چه ص�است
همه را كشتي نسيان كشتي� است -- همه را راه به درياي �ناست
ره آن پوي كه پيدايش ازوست -- ليك با اينهمه خود ناپيداست
-پروين-

11/12/2002

یک شب دلگیر که بایستی خودم رو شاد نشون میدادم. یک صبح دلگیر. چهره گر�ته خورشید هم از پشت دود زرد� آلودگی درخشندگی نداشت. بدون اینکه چشمانم آزار ببینند خیره شده یودم.اما میگن نگاهش که کنی چشمانت رو میسوزند....
.
.
خب! گ�تم آ�تاب هم گر�ته بود. اما عصر باران بارید و چه خوب. یادم آورد: آری! زیر باران هم راهیست. به پاس این بارون که باید زیر اون ر�ت، ادامه ی مطلب بالا رو حذ� کردم.
یاد اولین باران سال پیش بخیر. یاد آن کوچه بخیر. یاد ...

11/11/2002

جامیست که عقل آ�رین می زندش
صد بوسه ی مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر...
. چندین جام لطی� می سازد و باز...
. بر زمین میزندش.

- ما ماندیم و... نگاه.

11/07/2002

... راهروي ورودي تاريك بود. در كي�م دنبال كبريت گشتم. ميان سيگارهاي له شده و تكه كاغذ و پول خرد بالاخره قوطي كبريت را پيدا كردم و چوب كبريتي آتش زدم، بر خودم لرزيدم: سمت راست، در درگاهي تاريك، كسي ايستاده بود، كسي كه حركت نمي�كرد. سعي كردم صدايي مثل آي از خودم درآورم اما از ترس صدايم درنمي�آمد و ضربان شديد قلبم داشت خ�ه�ام مي�كرد. هيكل در تاريكي بي حركت بود و چيزي شبيه عصا در دست داشت. چوب كبريت سوخته را دور انداختم و كبريت ديگري روشن كردم و حتي پس از آنكه �هميدم آن هيكل يك مجسمه است ضربان قلبم آرام نگر�ت. قدمي به جلو برداشتم. در نور ضعي�، مجسمه��ي سنگي �رشته�اي زيبا را با گيسوان مواج ديدم كه در دست�اش زنبقي داشت. تا جايي كه تقريبا چانه�ام سينه�ي مجسمه را لمس مي�كرد به جلو خم شدم. براي مدتي چهره�ي �رشته را برانداز كردم. صورت و موهايش را قشر ضعي�ي از غبار پوشانده بود و در �رور�تگي چشمهاي نابينايش لكه�هاي سياهرنگي وجود داشت. آهسته آنرا �وت كردم و تمام صورت بيضي شكل لطي�ش را از گرد و غبار زدودم و ...
ناگهان دريا�تم كه لبخندش ناشي از گرد روي صورتش بود و جذابيت چهره�ي خندانش هم با زدودن غبار از بين ر�ت. با اينهمه به �وت كردن ادامه دادم، گيسوان انبوه�، سينه و لباس چيندارش را تميز كردم و با �وتهاي محتاطانه زنبق را هم پاك كردم. خوشحاليم به موازات بارز شدن رنگهاي تند از بين مي�ر�ت. رنگهاي تندي كه صنايع در خدمت عشق�هاي مصنوعي توليد مي�كردند... شعله كوچك كه خاموش شد كبريت ديگري روشن كردم و اينبار حقيقتا به خودم لرزيدم، واقعا كسي به طر�م مي�آمد. لحظه�اي شعله كبريت داشت خاموش مي�شد اندكي پرنورتر شد. چهره�ي گرد و چشمان مهربان كشيش را ديدم كه به من خيره شده بود. در تاريكي دستهاي آرامشبخشش را با ترس �شردم: ... "مي�خواهم اعترا� كنم"
...
-و حتي يك كلمه هم نگ�ت، هاينريش ب�ل-

با يكديگر زندگي مي�كنيم
همديگر را نوازش مي�كنيم
با يكديگر گ�تگو مي�كنيم
در نهايت مي��هميم،
دنيا، جاي تنهايي ماست
.
از همديگر تن�ر داريم
همديگر را ناراحت مي�كنيم
به هم علاقه�مند مي�شويم
اما در نهايت مي��هميم:
كاملا تنها هستيم

- ترانه �رانسوي، (يه يادگاري كوچك از دوست خوبم محسن ) -
چه بارانيست بيرون اين اتاق. باران؟ ابرهاي عالم در دلم مي�گريستند. كسي نمي دانست. كسي نميداند.
كسي چه مي�داند در زير گامهاي اين تقدير كور زميني، چه چيزها كه قرباني نشده است. چه تب مانوس آشنايي. چه بگويم؟ اصلا چه بايد بگويم؟ گ�تن؟! كلمه به كلمه تا كي از اين كوه بلندي كه تا قلب آسمان بالا ر�ته برگيرم تا اندكي سبك شود. نه، نمي�توان، نمي�توانم. طاقت اينكه جمله�اي را كه آغاز مي�كنم به سر برم ندارم. واااي که چه سنگين�اند و طولاني�اند اين جمله�ها. هر كدام را كه آغاز مي�كنم گويي سياهچاله�اي وجودم را �را مي�گيرد كه صدايم را �رو ميبرد. برق نگاهم را تا چشمانم را ببندم. چه مي�داني كه تا كجا خسته�ام. يك گام نمي�توانم برداشت. چه ميداني اي روح گر�تار. چه ميدانيد اي كبوترهاي تشنه كه در سراب روزهاي خلوت و خشك چه�ها كشيده�ام. چه بگويم؟ چه راحت و خوب است حر� زدن وحشي�ها، بچه�ها. جمله ندارند، كلمه حر� ميزنند؛ يك صوت، يك هجا، يك اشاره. چه دشوار و طاقت��رساست كشيدن بار مبتدا و خبر و �عل و �اعل و آن همه بار و بنه�هاي ضميمه�اش، آنهم براي گ�تن يك حر�... آه، تنها يك حر�. حالا مي�همم كه ناله چيست. آه چيست. اين جمله�هاي سنگين و ص�هاي طولاني عباراتند كه چنين درهم �شرده�اند. دلم مي�خواهد بنالم. جمله�سازي را دبگر قادر نيستم. اما نه. ديگر ناليدن بس است. ميخواهم �رياد كنم. اگر نتوانستم سكوت مي�كنم. خاموش مردن بهتر از ناليدن است. اكنون رسيده�ام به كناره�ي دريايي بي�انتها:‌ دريايي از آن الهامهاي پاك اهورايي كه در اين روزهاي سكوت جاهلي، آبشخور هيچ احساسي نبوده است.
.
خوشا پر كشيدن، خوشا رهايي
خوشا اگر نه زيستن،
- مردن به رهايي
هرچه مي�نويسم پنداري دلم خوش نيست و بيشتر آنچه در اين روزها مي�نويسم همه از آن است كه يقين ندانم نوشتنش بهتر است از نا�نوشتن�اش.
اي دوست، نه هرچه درست و صواب بود، روا بود كه بگويند... و نبايد خود را در بحري ا�كنم كه ساحلش پديد نبود، و نويسم بي "خود" كه چون به "خود" آيم بر آن پشيمان شوم و رنجور...
چون در احوال عاشقان نويسم، نشايد؛
چون در احوال عاقلان نويسم هم نشايد؛
و هرچه نويسم هم نشايد؛
و اگر هيچ ننويسم هم نشايد؛
و اگر گويم نشايد؛
و اگر خاموش گردم هم نشايد...

-رساله�ي عشق، عين�القضات-