3/16/2003

خواستم باز حر�هاي خودم را بنويسم. اما در اين روزها كه به وقوع يك جنايت بزرگ تاريخي عليه انسانها نزديك مي�شويم به نظرم كار بيشرمانه و خودخواهانه�اي آمد. قرار است در روزهاي آينده نيروهاي حا�ظ صلح (!) به عراق حمله كنند. تمام نيروي تبليغاتي خود را بسيج كرده�اند تا به همه�ي عالم بگويند: ما آزادي را با گلهاي رنگين براي مردم عراق هديه مي�بريم. و مردم عالم هم به آنها تبريك مي�گويند، مگر تعدادي كه سرشان براي اين بحثها درد مي�كند. چه �ريبي! احتمالا از همان نوعي را مي�گويند كه روسيه و انگلستان با اشغال ايران� صد سال پيش براي ما هديه آوردند. بيچاره از انسانها. پس از جنگ، مادران عراقي اگر زنده باشند براي �رزندان مرده�شان اشك خواهند ريخت و مادران آمريكايي براي هم براي �رزندانشان. و هردو با سرا�رازي خواهند گ�ت �رزند من براي د�اع از آزادي كشته شد. بعد از جنگ تا سالهاي سال ماجراي اشكريزي مردم داستان سر زبانهاست. كودكان ناقص�الخلقه، آباداني ويران شده، منابع به غارت ر�ته و ... "اراده" خرد شده.
.
ما ايرانيها هم مثل كبك سر خودمان را در بر� �رو مي�كنيم و با سياستمداران بي�ك�ايت و احمقمان تنها روند گذشت حوادث را دنبال مي�كنيم. و نهايت �كري كه مغزمان به �آن قد مي�دهد اينست كه: طلا گران خواهد شد. آنها كه طلا خريدند مي�گويند خدا را شكر كه خريديم، و ديگران هم غصه�ي ضررشان را خواهند خورد. يك عده هم مثل دن�كيشوتهاي زمان پرچم شواليه�گري خود رو بالا مي�برند و آتش مي�زنند، يك عده ديگر هم در استانهاي مرزي جزو آن درصد آماري�اي خواهند شد كه بعد از جنگ ميزان سرطانهاي عجيبش بالا ر�ته (باور نداريد؟؟) بيچاره ما. بيچاره ما دن�كيشوتهاي دوران.
اختمالا درب س�ارتهاي چند كشور خاص هم هر روز شلوغتر از قبل خواهد شد. تا بخشي از ما ايرانيان وطن دوست باهوش بتوانيم مسير سعادت خودمان را با راحتي خيال طي كنيم. ( راستي يادم آمد خيلي قبلها، يكي از آشنايان پزشك داشت شرح بيماري رواني�اي را مي�داد كه در آن، زندانياني كه سالهاي زياد اسارت مي�كشند، شي�ته�ي زندانبان خود مي�شوند! ) نمي�خواهم كوچ را محكوم كنم. اما اينها و خيلي نشانه�هاي ديگر را كه كنار هم مي�گذاريم به نظر مي�رسد كه درد عميق و ريشه�داري همه�ي ما را �را گر�ته كه به اين روز ا�تاده�ايم.
.
ذهنم نمي�تواند هماهنگ بنويسد. به 380 هزار ن�ر نيروي جنگي در منطقه �كر �كنيد و اينكه اگر قرار باشد هر كدام دست كم هزار گلوله شليك كنند... ( اگر خدمت نظام ديده باشيد مي�دانيد اين حداقل شليك يك سرباز در چند روز است) �رماندهان آمريكايي مي�گويند: اورانيوم ضعي� شده�ي ما خطر چنداني ندارد! ( خب چرا است�اده مي�كنند؟ نكند براي رشد گياهان محيط زيست م�يد است) اروپا هم كه ديده اگر بخواهد چنين مقابل اتحاد جنگ بايستد سهمي از غنايم آينده نخواهد داشت، كمكم زمزمه�ي د�اع از صلح در عراق را از سر گر�ته، وديگر اينكه... مردم خيلي از كشورهاي دنيا عليه جنگ زاهپيمايي مي�كنند جز ايرانيها.

3/09/2003

انتظاز نمي�كشيدم. چشم به راه نبودم، باور نمي�كردم، ترديد نمي�كردم، و يقين داشتم كه او را نخواهم يا�ت، يقين داشتم كه ديگر او نخواهد آمد. و من و�اي آني را به عهد بسته بودم كه مي�دانستم “نيستي� نه ص�تي براي آن بلكه ذات آن است. ديگر هيچ پيامي مرا به خويش نمي�خواند و ديگر به بيرون نمي�انديشيدم و در انتظاز وحي نبودم. سر از درون خويش برنمي�داشتم چرا كه تصويرش در درون بود و من رنج تنهايي و غربت و بيگانگي را در درون خويش مي�ديدم و در بيرون با همه تنها بودم. اين بود كه از هر دستي كه حتي به مهر مي�كوشيد تا مرا بيرون آورد بيزار بودم. ديگران خيال مي�كردند كسان بسيار دارم. ديگران خيال مي�كردند چيزي دارم و چيزهايي و بدانها دل بسته�ام و كنجكاوانه پي آنها مي�گشتند. ( و چه دردناك بود درپي گشتن يك نگاه) و از هركه سراغم را مي�گر�تي مي�گ�تند و مي�گ�تند...
.
من تنها به اين دنيا آمدم. تنها زاده شدم. در انبوه اين آ�ريده�ها جز غريبه نيست. اينها هيچكدامشان اهل “آن� ديار نبوده�اند. اهل همينجايند. چهره�هايشان، زبانشان، ر�تارشان، زندگي�كردنشان به مردم هموطن من نمي�آيد...
.
.
واي،‌ ديگر دستم به نوشتن نمي�رود. ذره ذره تا كي از اين كوه بردارم؟ گهگاه كه سكوتي عميق درونم جاريست با شيطنت چرا چرا مي�كني و مي�گويي حر�ي بزن. آخر از كجا؟ به گمانت از آنجا كه گذشته�ام و خسته از آن راه بازگشته�ام و تو باز مرا بدانجا مي�خواني كدامين خبر جاريست؟؟ آخر اگر هردو به همان راه مي�ر�تيم تنها از كنار هم مي�گذشتيم كه ديگر نگاهمان به يكديگر گره نمي�خورد و يكباره سر بر نمي�گردانديم.
.
چه دشوار است ديدن چهره�ي پر از عشق و مهرباني تو، و تلاش خستگي ناپذير �داكارانه�ات براي رام كردن روحي كه هجرت را در عمق نهادش بگونه��ي طو�اني، دمادم عاصي�تر احساس �كرده...
.
امروز به بي�نيازي� و خواست عاشقانه�ات از من مي�انديشيدم. و گريز من از تو. و گ�تم آخر دست كدام مهربان ما را به يكديگر پيوند داد؟ و مي�گويم: خدايي هست، خدايي نيست. خدايي هست، و خدايي نيست، و خدايي هست.

3/04/2003

مي�دانم. من مي�دانم اي باران تند بهاري، اي ابر باران خيز اس�ندي كه دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم �شانده�اي! اي ابر سپيد سبكبال اس�ندي كه ندانستم از كدامين ا�ق آمدي، از كدامين دريا به نيروي آ�تاب دوست�داشتن برخاستي و بر بالاي سرم چتر سپيد مهر ا�راشتي و با ناز انگشتان بارانت آن تك درخت خشك بي برگ و باري را كه از قلب تا�ته�ي كويري ساكت و سوخته قامت كشيده بود و سر به برزخ برداشته بود باغش كردي...
مي�دانم اي مهربان من!... و تو نمي�داني و نمي�تواني دانست كه اين، درخت صبور و لجوج كوير آتشخيزست كه در طو�ان بادها روييده و سرنوشتش به جرم گستاخي برابر اين جهنم پست، تنهايي بودست و زندگي�اش خاموشي...
و تويي آن مرغ كه بر بلندترين شاخه�ي آزاد و بي�پيوند اين درخت بنشسته�اي...
اين آ�تاب ح�سن، وقت غروب دميدن گر�ته است...