1/30/2003

چه سرنوشت غم�انگيزي كه كرم كوچك ابريشم،
تمام عمر ق�س مي�با�ت، به �كر پريدن بود

-منزوي-

1/29/2003

كتاب “كوير� شريعتي رو برداشتم تا نگاهي بهش بياندازم. دست بردم تا اونرو باز كنم و بخونم. �رقي نمي�كرد كجا مي�آمد. هرجا بود معمولا حر� دل بود! خط اول رو كه خوندم. سريع كتاب رو بستم و گذاشتم گوشه�اي! -گاهي يك جرقه كا�يست-
ساكم رو كه مي�بستم گ�تم اينو ديگه با اون نگاه كوير كم داري!
.
( هر دو ص�حه�ي كتاب� زرد رنگ كاهي... خالي بود. گوشه�ي سمت چپ. آن پايين نوشته بود: �كاريز“ )

1/27/2003

پس از شش ه�ته كار سنگين و دوري از خونه، دعوت يك همكار به نهار،‌ چيزي نبود كه بتونم از اون چشمپوشي كنم! روز خوبي بود. با وجود اختلا� سني نه چندان كم سي سال، موضوعات زيادي براي صحبت وجود داشت. او كه مقدار كمي با روحياتم آشنا بود، چند كتاب آورد تا به اونها نگاهي بياندازم. يك از اونها مثنوي چاپ نشده�اي از مرحوم پدرشون بود. با اينكه حال و هوايي كه دارم به يك عاصي نزديكتر است تا اينكه بخوام غزلخواني كنم، اما شعر دلنشيني بود و انگار هر بيتش،‌ خطابي بود از سر شماتت!
با اجازه��اي كه گر�تم، �علا اين بخش رو با مقداري تلخيص، اينجا مي�نويسم. اين شعر رو در دوران جواني سروده�اند.
.
گنج در ويرانه�ها كن جستجو -- در عمارتها بجز ظاهر مجو
كشتي بشكسته در دريا نشست -- جزء دريا گشت، چون كشتي شكست
چون طلا بشكست، بر� زرگر رود -- باز بر انبار زر رو آورد
مي�رهد از دست هر نااهل، او -- آب� از جو ر�ته بازآيد به جو
چونكه بشكسته شود خ�م و سبو -- مي�رهد از دست هر بي آبرو
هرچه گويم از شبيه و از مثال -- نيست واقع،‌ هست اوهام و خيال
بهتر آنست كه گذردم از مثل -- تا بگويم شرح گوهر، بي�مثل
درگذر از پرده�ي وهم و خيال -- تا عيان بيني جمال ذوالجلال
پرده�ي پندار بشكن، حق ببين -- سايه تا سايه به آن، ملحق ببين
نيست مر مخلوق را جز حق پناه -- جمله از ما كرده�تا�كرده، گناه
مركه عاصي را خداي ديگريست -- روسيه را مر جز اين درگه، دريست؟
يار هر تنها به هر تنهايي است -- رهنماي هركه در گمراهي است
.
آب مي�جويي و غرقي اندر آب -- تشنه بايد گشت تا بيني تو آب
تا پناهت اين و آن است اي پسر! -- بايدت حيران بگردي دربدر
تا كه مغروري تو در موج سراب -- نيستي تشنه، نداني قدر آب
اي خوشا آن دم كه تو مضطر شور -- از تمام ماسوايش بگذري
نوشها را نيش بيني در عيان -- �اش گردد بر تو اسرار نهان
پس شوي مايوس تو از هرچه هست -- خويش تنها بيني كه قلب تو شكست
آن زمان بيني تورا غمخوار نيست -- ياوري در اين جهان، دَيار نيست
آن زمان رب تو رباني كند -- گرچه زشتي، با تو رحماني كند
دل چو بشكست، عالمي برهم زند -- آتشي بر هستي آدم زند
آه� سرد از سينه�ي بشكسته�جان -- از زمين سوزاند او تا آسمان
{...}
.
-شيخ ميرزا ابوالحسن انصاري دز�ولي-

1/24/2003

“...چه دشوار است “زيستن در برزخ�. آيا ارواح برزخي بيشتر از دوزخيان عذاب نمي�بينند؟ آنگاه كه زمين از برانگيختن كوچكترين موج شادي از جنس هوسهاي آلوده�ي آدميان در يك قلب بيگانه عاجز است، چه نوازشي مي�تواند بيتابي �رار به هركجا كه نه اينجاست را اندكي �رو نشاند. و چه دشوار است شايد ديدن چهره�ي پر از عشق و مهرباني تو، و تلاش خستگي ناپذير �داكارانه�ات براي رام كردن روحي كه هجرت را در عمق نهادش بگونه��ي طو�اني دمادم عاصي�تر، احساس مي�كند.
چه دشوار است.“
امروز جمعه، �يلم �يا�تن �ارستر“ رو ديم. �شون كانري“ نقش نويسنده��اي منزوي رو داشت كه تمام شهرتش رو مديون تنها اثر منتشره�ي خود در پنجاه سال پيش بود. گمشده�اي از تبار اسكاتلندي با تكاپوهاي بسيار در جواني و جنگ جهاني كه تنها گوشه نشيني در طبقه�ي بالاي يك آپاتمان در نيويورك رو برگزيده بود و دنيا را از پنجره�ي اتاق خود نگاه مي�كرد. پنجره�اي كه هر روز اونرو با دقت پاك كرده و گهگاه با دوربين �يلمبرداري به انسانهاي مشغول و كوچك نگاهي مي�كرد و بيشتر پي نشانه�هايي از حيات طبيعي گمشده�ي پرندگان در ميان ديوارهاي بيجان و آدمهاي بي�روح مي�گشت. داستان بر سر درگيري اون با نوجواني سياه�پوست بنام �جمال“ بود با استعداد نويسندگي زياد، كه سعي در رخنه كردن در زندگي �ارستر داشت. نويسنده�اي كه او همه�جا نام او رو مي�شنيد اما كسي نمي�دانست كجاست.
.
�يلم زيبايي بود، هرچند كه مقداري �ضاي هاليوودي تونسته بود در داستان �يلم ن�وذ كنه اما اگر بيننده توجه خودش رو روي �ارستر و نه جمال متمركز مي�كرد پي به داستان پنهان اما زيباتري مي�برد از جنس زندگي و مرگ. از جنس رنجهاي نه�ته در پستوهاي حيات. از نوع رسيدن به اوج و ماندن كه: اكنون چه كنم؟ روبروشدن با رنج جاودانگي. و اينكه در اين حالت روحي چگونه حتي كوچكترين ات�اقات روزمره نيز قابل توجه مي�شوند. و چگونه يك ت�كر غني كه توانايي تحليل عميق از حوادث روزمره را دارد مي�تواند ريشه�هاي حيات و �لس�ه�ي اون رو بيرون بكشد.

بازي �كانري“ �يلم گيرايي ساخته بود.


1/22/2003

چند گويي كه نشنوندت راز ؟ --×-- چند جويي كه مي�نيابي باز؟
بد مكن خو كه طبع گيرد خو --×-- ناز كم كن كه آز گردد ناز
از �راز آمدي سبك به نشيب --×-- رنج بيني كه برشوي به �راز
كمتر از شمع نيستي، ب�روز --×-- گر سرت را جدا كنند به گاز
راست كن ل�ظ و استوار بگو --×-- سره كن راه و بس دلير بساز
تا نيابي مراد خويش، بكوش --×-- تا نسازد زمانه با تو، بساز
گر عقابي، مگير عادت جغد --×-- ور پلنگي، مگير خوي گراز
به كم از قدر خود مشو راضي --×-- بين كه گنجشك مي�نگيرد باز
چند باشي به اين و آن مشغول؟ --×-- شرم دارد. به خويشتن پرداز!

-مسعود سعد-

1/21/2003

تقريبا پارسال بود. تلويزيون درباره�ي تحقيقات جديد صنايع هوايي �يلمي داشت نشون مي�داد. بخش م�صلي از اون در مورد لباس به ظاهر ساده اما مدرني بود كه براي خلبانان ساخته بودند. سيستمهاي تعيين سلامت خلبان، خنك�كننده�ي داخلي كه در تمام لباس پراكنده بود، سيستمهاي تقليل دهنده�ي �شار شتاب و... از جمله�ي خصوصيات اون بود. از اونجا كه شي�ته�ي صنايع هواپيمايي بودم با اشتياق تمام حواسم بر روي حر�هاي محققيني بود كه با شور و هيجان زيادي داشتند روند ساخت سيستم رو شرح مي�دادند و به دست�ساخته�ي خودشون مي�باليدند. (نحوه�ي انجام مصاحبه به صورت صميمانه بود) و ابراز احساسات مي�كردند. منهم كه داشتم لذت مي�بردم و غبطه مي�خوردم. در انتهاي برنامه� سرپرست تيم پزشكي خانمي بود كه از خوشحالي مو�قيت گروهش داشت بال در مي�اورد و مطالب رو داشت جمعبندي مي�كرد. جمله�ي آخري كه با ا�تخار بيان كرد اين بود: “... بله. اين نتيجه�ي تلاش گروه ما بود. توجه به نكاتي كه به ظاهر بي�اهميت بودند اما نتيجه�اي عالي داشتند. اينگونه بود كه در جنگ خليج �ارس، خلبانان هواپيماهاي كانادايي پنج ساعت بيشتر از خلبانان ساير كشورها توانستند عراق را بمباران كنند.�
.
گمونم بتونيد احساس منو تجسم كنيد!!
.
» “ريچارد باخ � (نويسنده�ي كتاب عاشقانه�ي “يگانه�) چند سال خلبان جنگ ويتنام بود. مي�گويد: “ابزار قدرتمندان سرمايه�داري، جهت دادن به عشقهاي انسانها براي بهره�گيري در سمت دلخواه آنان است.�
.
» قرار است شمار نيروهاي آمريكايي خاورميانه در روزهاي آينده به بيش از150000 ن�ر برسد.

1/19/2003

مي�داني ديدن كوير� پوشيده از بر�، وقتي مدتهاست عطش حتي باران مي�سوزاندش چقدر زيباست ؟
مي�داني ديدن ماه كامل وقتي درخشندگي�اش وادارت مي�كند چشمانت را كمي ببندي، چقدر زيباست ؟
اما آيا مي�داني گام زدن در يك بيكرانگي كه تا �راتر مرز نگاهت تنها همين نگاه، تكرار و تكرار و تكرار مي�شود، تا جايي كه ديگر كمند خيالت بيجان بر زمين مي�ا�تد و تمام مي�شوي... چه احساسي دارد ؟؟
.
زيباست! صداي خرد شدن را مي�شنوي ؟
بر� و من
گام� كدام ؟

1/18/2003

كا�يست همانگونه كه ديگران زندگي مي�كنند، تو نيز زندگي كني
براي ر�اه مقدس دعا كني
به گل و باغچه برسي و عشق را دوست بداري
بي آنكه از حكم خبري داشته باشي
.
بايد لباسهاي گرم پوشيد
به اندازه غذا خورد، سنجيده حر� زد
مواظب بود كه زندگي نگريزد،
پيش از اينكه سالم مرده باشي
.
با ديدن جرقه�اي از حادثه،
نبايد خودت را ببازي
چيزي كه قرار است غرق شود، آويزان نميماند
هميشه دنبالت خواهند آمد و جسدت را خواهند برد
.
آدمها، دنيا، تنها جستجو مي�كنند
اما كاري از دست دنيا بر نمي�آيد
آدمها به اين دلخوشند كه: اين بازي سرنوشت است.
آري. كه اين بازي سرنوشت است!

-كاچمارسكي- (با اندكي تصر�)

1/06/2003

حالا كه زندگي يعني اين، باشد. شايد ديگر ما بندگان در بند، حق �كر كردن هم نداريم. انگار كه هيچ نگذشته يكباره كتاب به پايان رسيده است. شايد هم پر زدن يك پروانه بوده. شايد هم هيچ.
و گاهي ميگويم: آخر اين كمترين سهمي از حيات است كه يك انسان دارد.
بماند. گمانم بهتر است ننويسم.
.
هي �لاني. زندگي شايد همين باشد: خورد و خواب و لذت آغوش.

1/02/2003

چند روز پيش تلويزيون �يلم “آبي بيكران� اثر كارگردان مشهور، “لوك بسون“ رو براي بار دوم بعد از گذشتن بيشتر از يك سال نشون داد. تو اين مدت گهگاه صحنه�هاي بسيار زيباي اون يادم ميا�تاد و غرق در ظرا�ت داستان استعاره�اي اون ميا�تادم و مشتاق بودم كه باز ببينمش. اما... برام جالب بود كه با احساس خودم روبرو بشم و ببينم كه تا چقدر تغيير كرده�ام كه تنها با حالتي شبيه به يك زيبايي ص�ر� اونرو تماشا كردم. نه بيشتر.
داستان بر سر رقابت و ركوردگيري دو شناگر آبهاي عميق بود كه تا چه عمقي از دريا مي�تونند به حالت سقوط و بستن وزنه، بدون تن�س پيش بروند. كه ژاك هر بار به عمق بيشتري ر�ته و با حالتي از آرمش شع�گونه بدون هيجانات مرسوم به تاريكي بيشتري ميرسيد و هربار ساكت و ساكت�تر ميشد.
.
با وجود حالتي كه داشتم، بازهم صحنه�ي انتهاي �يلم برام اثرگذار بود:
ژاك بر روي تخت خوابيده بود كه صداي زمزمه�اي مانند دريا در گوش اون مي�پيچيد. آرام چشمانش رو باز كرد و ناگهان مي�ديد از سق� اتاق، آبي با حالت مواج جوشيدن گر�ت و دريا به حالتي وارونه از سق� به طر� پايين آمده و بتدريج عميقتر مي�شد. آرام دستش رو بالا برد تا اونرو لمس كنه. قطعه�اي آب به آرامي و زيبايي، مانند درآغوش گر�تن، دور دستش پيچيد و اونرو �رو برد. صحنه�ها در تاريكي شب بود و با عمق گر�تن او، تاريك و تاريكتر مي�شد و... تنها مكث تصويري سياه و سكوت باقي ماند كه ناگهان دوربين �ضاي دنياي بيرون رو با موسيقي زيبايي نشان داد: ژاك با حالتي مصلوب و چشماني نيمه باز بر تخت نشسته و خون از بيني او جاري بود. (مانند غرق شدگان در عمق)