12/24/2002

" در پيش روي ايشان حجابي و از پشت سرشان نيز حجابي قرار داديم و چشمهاي ايشان را پوشانديم... "

اي خداي دشت نيلو�ر،
کو کليد نقره ي درهاي بيداري ؟

12/21/2002

�ال شب یلدا
ياري اندر کس نمي بينم ياران را چه شد
دوستي کي آخر آمد دوستدارانرا چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر �رخ پي کجاست
گل بگشت از رنگ خود باد بهارانرا چه شد
کس نميگويد که ياری داشت حق دوستي
حق شناسانرا چه حال ا�تاد يارانرا چه شد
لعلي از کان مروت بر نيامد سالهاست
تابش خورشيد و سعي باد و بارانرا چه شد

12/12/2002

در اين روزها كه پيام هر نزديك و هر نگاه، دعوت به خاموشي و سكوت است، نوشتن كار سختي ست.
..كه چه بگويم؟!
باشد:
.
«هزار روز مجنوني من، از تو ليلي نساخت»
�ريب را خنديده اي، نه لبخند را. ناشناسي را زيسته اي،
نه زيست را.
و آن روز، و آن لحظه، سر به بيابان يك درخت نهادي،
به بالش يك وهم.
ورطه ي عطر را بر گل گستردي، گل را شب كردي،
در شب� گل تنها ماندي، گريستي.
...
و بالين، آغاز س�ر بود؛ پايان س�ر بود، دري به �رود،
روزنه اي به اوج.
...
و اي «من»، كودك تو، در شب صخره ها،
از گود نيلي بالا چه مي خواست ؟؟

-سهراب-

12/06/2002

مدتهاست كمتر خوابي ديده�ام كه چنان درگيرم كنه تا وقت بيداري اونرو احساس كنم. اما ديشب...
ديدم مسا�ر اتوبوسي هستم كه تعداد زيادي از دوستان دوره�ي دبيرستان و دانشگاهم اونجا هستند و در حال س�ر بوديم. تمام دور و بر صحراي خشك و كوير بود. هرچند هيچ شباهتي نداشت، اما بدون اينكه نشانه� آشنايي ببينم احساس كردم جايي در خوزستان هستيم و داريم به سمت كوههاي زاگرس حركت مي�كنيم. صورتهاي دوستانم تقريبا جوانتر از الان نشون مي�داد. خودم رو نمي�ديدم اما حس كردم كه مثل اونها منهم اينطور هستم.
بيرون، صحراي خشك بود و تك و توك خارهايي پراكنده. چندان از وقتي كه محيط اطرا�م رو درك كردم نگذشته بود. �ضايي كه درست شده بود درست اونچه رو القا مي�كرد كه ديروز احساسش كردم. مسا�ر مقصدي كه تنها بايستي انتظار مي�كشيد و كنار مي�آمد و از اونچه بود دست مي�كشيد.
.
بين دوستانم كه مشغول شوخي و گ�تگو بودند، آرام به بيابان گرم نگاه مي�كردم. شديدا تشنه�ام شده بود. اما گ�تم آرزوي آب كجا و اينجا كجا. دلم گر�ته بود و ه�رم گرماي خشك به صورتم مي�خورد. عطشم شديدتر مي�شد.
ناگهان ديدم از همه طر� آب آمد. كوير مثل دريا شد و همه پر از موجهاي متلاطم و وحشي. موجهايي كه پيوسته نبودند و نه مانند اينكه از يك دريا هستند. مانند گله�هاي وحشي�اي بودند از حيوانات مختل� و گوناگون كه همه رو در دشتي وسيع تا ا�ق از هر جهت رها كرده بودند و به همديگر مي�كو�تند. هراسم گر�ت. وحشت كردم. در عين حالي كه از شوق در پوست خودم نمي�گنجيدم. شوق و شع�ي عجيب در دلم جوشيد.حالت بي�ت�اوتي از كوير به سرعت به شور و هيجان تبديل شد. خواستم بلند بشم و �رياد بزنم: “آهاي ببينيد چه شده..� نگاهي به پسر نوجواني كه كنارم بود كردم و برق شوق را در چشمانم ديد. نمي�شناختمش ام صورت آشنايي داشت و صميمي و روشن. تا خواستم اول به او بگويم، خنديد و گ�ت:“س�س�س... آروم باش!. مي�بيني چقدر زيباست؟ مي�بيني كه اينجا هم درياست؟ دستم رو گر�ت و گ�ت:“ آروم باش، كسي .. چيزي نمي�بيند. اين دريا، غير از آن درياست... ببين: همه�جا آب است و تو�نده جز جاده..� نگاه كردم. راست مي�گ�ت: كناره�هاي جاده كه انگار موجها خودشون رو به ديواري نامريي مي�كوتند، حتي تر هم نشده بود.
نگاه كردم... بچه�ها هنوز داشتند مي�گ�تند و مي�خنديدند. كسي به بيرون نگاه نمي�كرد.
نمي�دانستم چه كنم، بگريم يا از شوق �رياد كنم؟. آيا اين رويا بود و خيالي ؟ اما او هم مي�ديد. پس ديگران چه.. پس چرا كوير، تر نشده... اگر دستم را در آن بزنم، تر خواهد شد؟ .. آيا مي�توان نوشيد؟...

"And he talks to the river of lost Love and Dedication"
"And silent replies that swirl invitation"

"Flow dark and troubled to an oily sea"
"A grim intimation of what is to be"

"It's not enough. It's not enough"
p.f.
شب بخير، اي دو درياي خاموش
شب بخير، اي دو درياي روشن
شب بخير، اي نگاه پر آزرم.
.
باز امشب در كدامين خليج شمايان،
بادبان سحر مي�گشايند؟
آه، ديري�ست، ديري�ست، ديري�ست
من درين سوي اين ترعه� خون
تو در آن سوي باغ آتش
وز دگر سوي: ...
ابر و باران
.
هيچ نشناختم با كه بودم،
هيچ نشناختي با كه بودي
.
آسمان را بگويم كه امشب
ياسهاي ره كهكشان را،
بر سر گذارت نشاند.
يك سبد لاله،
                              از تازهâ€�تر باغ سرخ Ø´Ù�Ù‚
                              در نخستين سحرگاه هستي
-تا در اين باغ تنها نباشي-
                                        در كنارت نشاند.
.
شب بخير، اي دو درياي خاموش.
شب بخير، اي دو درياي روشن.
شب بخير، اي نگاه پر آزرم:
                                        اين سرود درود است Ùˆ... بدرود.

12/05/2002

ماه رمضان تمام شد و من ماندم و ...
با خدا ساكت�تر شده�ام.
.
گر خوب نيم، خوب پرستم باري --×-- ور باده نيم، ز باده مستم باري
گر نيستم از اهل مناجات،‌ رواست --×-- از اهل خرابات تو هستم باري (كاش!)

-مولوي-
A soul in tension that's learning to fly
Condition grounded but determind to try
p.f.
گاهي پيش مياد كه تو خيابون قدم مي�زنم و تو حال و هواي خودم هستم و آدمهاي گر�تار مثل مجسمه از كنارم مي�گذرند، كه صداي دلنشين "ساز" رو مي�شنوم. گاهي نواي تنبك و دهل دو پيرمرد بانمك ميدان ونك، گاهي صداي آكاردئون دو كودك صادقيه يا ويولون نابيناي دركه. ازين حالت خيلي لذت مي�برم كه صداي ساز زوار درر�ته�ي اونها يكباره از �اصله�ي سي متري به آرومي شنيده مي�شه و انگار كم�كم با ضرباهنگ قدمهاي من كه به اون نزديك مي�شم صداش اوج مي�گيره، به�اش كه رسيدم قطعه�اي از خاطره�اي گمشده رو هديه مي�ده و بعد آروم در شلوغي خيابون محو مي�شه. زيباترينشون كه يكبار خيلي متعجبم كرد، نوازنده�ي مندرسي در ونك بود كه با قره�ني يكي از آهنگهاي كلاسيك رو به خوبي مي�نواخت. دلم براش سوخت كه هيچكس به�اش محل نمي�گذاشت و متوجه نبودند كه چه مي�نوازه. منهم كمي كنارش موندم تا قطعه�اش تموم شد و ر�تم.
امروز �يلمي از يك رقص باله�ي بسيار زيبا رو ديدم. نوازنده�ي در اون بود كه همراه بازي در نقش �رشته�اي كه با نوازندگيش به بازيگران و رقاصان الهام مي�بخشيد، �لوت مي�نواخت. موسيقي اون به حدي زيبا بود كه بارها بخش ابتدايي نوازندگي �لوت رو تو بكگراند كارم گذاشتم و ترجيح دادم كه تا آخر باله رو نبينم! �لوت نواي دلنشيني داره كه آدم احساس مي�كنه حيات بخشه و صداي رقص رويش در طبيعت به اين نوا نزديكه. خوب كه با حال و هواي �لوت�اش انس گر�تم، بعد تا آخر باله رو ديدم‌ كه بازيگران نقش اهريمني،‌ �لوت �رشته رو خرد مي�كردند ...
ياد نوازنده�ي قره�ني ونك ا�تادم.


12/02/2002

من عاقبت از اينجا خواهم ر�ت
پروانه�اي كه با شب مي�ر�ت
اين �ال را براي دلم ديد
.
ديريست
مثل ستاره�ها چمدانم را
از شوق ماهيان و تنهايي خودم
پر كرده�ام، ولي
مهلت نمي�دهند كه مثل كبوتري
در شرم صبح پربگشايم؛
با يك سبد ترانه و لبخند
خود را به كاروان برسانم
.
اما،
من عاقبت از اينجا خواهم ر�ت
پروانه�اي كه با شب مي�ر�ت
اين �ال را براي دلم ديد.

-ش�يعي كدكني-
اواخر ه�ته�ي پيش تصميم گر�تم يك سري به خونه بزنم و برم دز�ول. دوست داشتم الان كه نگاهم تغيير كرده، بعضي چيزها رو دوباره ببينم. خيلي وقت پيش كه تصميم گر�تم از شهرم بيرون بيام، تقريبا هيچ احساسي نسبت به�اش نداشتم. نه به خصوصياتش، نه به آدمها و آشنايانش. تا همين اواخر هم تقريبا دلم براي كسي تنگ نمي�شد و برام كلماتي مانند "زادگاه" يا "همشهري" معناي خاصي نداشت. يا به عبارتي باعث بوجود آمدن پيش�رض خاصي درباره�ي كسي نميشد. باورم اين بود كه نزديكانم رو تنها از روي نوع باورها و آرزوهاشون انتخاب كنم. طبعا اين طرز �كر باعث ميشد كه احساس دلتنگي كمي نسبت به گذشته�ام، شهر و يا حتي خانواده�ام بكنم. مقداري از توجه رو هم كه مونده بود، بيشتر به خاطر توجه به احساس نزديكانم بود و اينكه منهم در برابرشون مسوليتي دارم و ازم انتظاراتي دارند.
اما اين چند وقت كه كمتر شد كه يكجا بند بشم، و ديگه اينكه با گذشت زماني نسبتا طولاني از نحوه�ي انتخاب روابطم، نتيجه�هاي اون خودش رو داشت نشون مي�داد. كمكم احساس كردم كه چيزي كم است. ديدم كه انگار "رنگ" اونچه رو كه ترك كردم با چيزي كه الان به دست آورده�م �رق داره. بحث خوب و بد نيست، انگار كه اصالتي كه بايستي مي�بود، نيست. يا اگر هست قانعم نميكنه.
اينطور بود كه دلم براي خانه تنگ شد. دوست داشتم برم و باز ببينم آشنايانش رو و حتي غريبه�ها رو كه انگار آشنا به نظر مي�اومدند. براي خودم جالب بود كه انگار در و ديوار و سنگ�رش رودخانه زيبايش هم احساسي خاموش رو بيان مي�كرد و آشنا بود. ( به نظرم قانع�تر شده�ام! مني كه نگاهم به دنبال نگاه آشنا مي�گشت، اونرو در موجودات بي�جان� سنگ و آب، بيشتر ديدم! )
.
“...اي خانه�ي من. ديري وحشي�ص�ت در غربتهاي وحشي زيسته�ام تا با چشمان گريان به سوي تو به خانه باز نيايم. اكنون با انگشتت مرا تهديد كن چنان كه مادران مي�كنند؛ اكنون به رويم بخند چنان كه مادران مي�خندند؛ ‌اكنون تنها بگو: «كه بود آن كه روزي چون تندباد از پيشم تند گريخت؟»
باري! اينجا من در خانه و خانگاه خويشتن�ام؛ اينجا همه�چيز را بر زبان مي�توانم آورد. اينجا هيچ چيز از احساسهاي نه�ته و سرسخت، شرمنده نيست...�

-نيچه-