4/10/2003

بدين بار، به يكباره ز زنجير بجستم - - × - - ازين بند و ازين دام زبون�گير بجستم
�لك پير دوتايي، پر از سحر و دغايي - - × - - به اقبال جوان تو ازين دام بجستم
شب و روز دويدم، ز شب و روز بريدم - - × - - وزين چرخ بپرسيد كه چون تير بجستم
ز تاخير بود آ�ت و تعجيل ز شيطان - - × - - ز تعجيل دلم رست و ز تاخير بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد شير - - × - - چو دندان خرد ر‘ست ار آن شير بجستم
پي نان بدويدو يكي چند به تزوير - - × - - خدا داد غذايي كه ز تزوير بجستم
خمش باش خمش باش به ت�صيل مگو بيش! - - × - - ز ت�سير بگويم كه ز ت�� سير بجستم

-مولوي- با اندكي تغيير

4/06/2003

...
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا باهم از حالت سنگ چيزي ب�هميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
.
- ببين: عقربك�هاي �واره در ساعت حوض،‌زمان را به گردي بدل مي�كند -
.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي�ام.
بيا... ذوب كن در ك� دست من جرم نوراني عشق را


-سهراب

3/16/2003

خواستم باز حر�هاي خودم را بنويسم. اما در اين روزها كه به وقوع يك جنايت بزرگ تاريخي عليه انسانها نزديك مي�شويم به نظرم كار بيشرمانه و خودخواهانه�اي آمد. قرار است در روزهاي آينده نيروهاي حا�ظ صلح (!) به عراق حمله كنند. تمام نيروي تبليغاتي خود را بسيج كرده�اند تا به همه�ي عالم بگويند: ما آزادي را با گلهاي رنگين براي مردم عراق هديه مي�بريم. و مردم عالم هم به آنها تبريك مي�گويند، مگر تعدادي كه سرشان براي اين بحثها درد مي�كند. چه �ريبي! احتمالا از همان نوعي را مي�گويند كه روسيه و انگلستان با اشغال ايران� صد سال پيش براي ما هديه آوردند. بيچاره از انسانها. پس از جنگ، مادران عراقي اگر زنده باشند براي �رزندان مرده�شان اشك خواهند ريخت و مادران آمريكايي براي هم براي �رزندانشان. و هردو با سرا�رازي خواهند گ�ت �رزند من براي د�اع از آزادي كشته شد. بعد از جنگ تا سالهاي سال ماجراي اشكريزي مردم داستان سر زبانهاست. كودكان ناقص�الخلقه، آباداني ويران شده، منابع به غارت ر�ته و ... "اراده" خرد شده.
.
ما ايرانيها هم مثل كبك سر خودمان را در بر� �رو مي�كنيم و با سياستمداران بي�ك�ايت و احمقمان تنها روند گذشت حوادث را دنبال مي�كنيم. و نهايت �كري كه مغزمان به �آن قد مي�دهد اينست كه: طلا گران خواهد شد. آنها كه طلا خريدند مي�گويند خدا را شكر كه خريديم، و ديگران هم غصه�ي ضررشان را خواهند خورد. يك عده هم مثل دن�كيشوتهاي زمان پرچم شواليه�گري خود رو بالا مي�برند و آتش مي�زنند، يك عده ديگر هم در استانهاي مرزي جزو آن درصد آماري�اي خواهند شد كه بعد از جنگ ميزان سرطانهاي عجيبش بالا ر�ته (باور نداريد؟؟) بيچاره ما. بيچاره ما دن�كيشوتهاي دوران.
اختمالا درب س�ارتهاي چند كشور خاص هم هر روز شلوغتر از قبل خواهد شد. تا بخشي از ما ايرانيان وطن دوست باهوش بتوانيم مسير سعادت خودمان را با راحتي خيال طي كنيم. ( راستي يادم آمد خيلي قبلها، يكي از آشنايان پزشك داشت شرح بيماري رواني�اي را مي�داد كه در آن، زندانياني كه سالهاي زياد اسارت مي�كشند، شي�ته�ي زندانبان خود مي�شوند! ) نمي�خواهم كوچ را محكوم كنم. اما اينها و خيلي نشانه�هاي ديگر را كه كنار هم مي�گذاريم به نظر مي�رسد كه درد عميق و ريشه�داري همه�ي ما را �را گر�ته كه به اين روز ا�تاده�ايم.
.
ذهنم نمي�تواند هماهنگ بنويسد. به 380 هزار ن�ر نيروي جنگي در منطقه �كر �كنيد و اينكه اگر قرار باشد هر كدام دست كم هزار گلوله شليك كنند... ( اگر خدمت نظام ديده باشيد مي�دانيد اين حداقل شليك يك سرباز در چند روز است) �رماندهان آمريكايي مي�گويند: اورانيوم ضعي� شده�ي ما خطر چنداني ندارد! ( خب چرا است�اده مي�كنند؟ نكند براي رشد گياهان محيط زيست م�يد است) اروپا هم كه ديده اگر بخواهد چنين مقابل اتحاد جنگ بايستد سهمي از غنايم آينده نخواهد داشت، كمكم زمزمه�ي د�اع از صلح در عراق را از سر گر�ته، وديگر اينكه... مردم خيلي از كشورهاي دنيا عليه جنگ زاهپيمايي مي�كنند جز ايرانيها.

3/09/2003

انتظاز نمي�كشيدم. چشم به راه نبودم، باور نمي�كردم، ترديد نمي�كردم، و يقين داشتم كه او را نخواهم يا�ت، يقين داشتم كه ديگر او نخواهد آمد. و من و�اي آني را به عهد بسته بودم كه مي�دانستم “نيستي� نه ص�تي براي آن بلكه ذات آن است. ديگر هيچ پيامي مرا به خويش نمي�خواند و ديگر به بيرون نمي�انديشيدم و در انتظاز وحي نبودم. سر از درون خويش برنمي�داشتم چرا كه تصويرش در درون بود و من رنج تنهايي و غربت و بيگانگي را در درون خويش مي�ديدم و در بيرون با همه تنها بودم. اين بود كه از هر دستي كه حتي به مهر مي�كوشيد تا مرا بيرون آورد بيزار بودم. ديگران خيال مي�كردند كسان بسيار دارم. ديگران خيال مي�كردند چيزي دارم و چيزهايي و بدانها دل بسته�ام و كنجكاوانه پي آنها مي�گشتند. ( و چه دردناك بود درپي گشتن يك نگاه) و از هركه سراغم را مي�گر�تي مي�گ�تند و مي�گ�تند...
.
من تنها به اين دنيا آمدم. تنها زاده شدم. در انبوه اين آ�ريده�ها جز غريبه نيست. اينها هيچكدامشان اهل “آن� ديار نبوده�اند. اهل همينجايند. چهره�هايشان، زبانشان، ر�تارشان، زندگي�كردنشان به مردم هموطن من نمي�آيد...
.
.
واي،‌ ديگر دستم به نوشتن نمي�رود. ذره ذره تا كي از اين كوه بردارم؟ گهگاه كه سكوتي عميق درونم جاريست با شيطنت چرا چرا مي�كني و مي�گويي حر�ي بزن. آخر از كجا؟ به گمانت از آنجا كه گذشته�ام و خسته از آن راه بازگشته�ام و تو باز مرا بدانجا مي�خواني كدامين خبر جاريست؟؟ آخر اگر هردو به همان راه مي�ر�تيم تنها از كنار هم مي�گذشتيم كه ديگر نگاهمان به يكديگر گره نمي�خورد و يكباره سر بر نمي�گردانديم.
.
چه دشوار است ديدن چهره�ي پر از عشق و مهرباني تو، و تلاش خستگي ناپذير �داكارانه�ات براي رام كردن روحي كه هجرت را در عمق نهادش بگونه��ي طو�اني، دمادم عاصي�تر احساس �كرده...
.
امروز به بي�نيازي� و خواست عاشقانه�ات از من مي�انديشيدم. و گريز من از تو. و گ�تم آخر دست كدام مهربان ما را به يكديگر پيوند داد؟ و مي�گويم: خدايي هست، خدايي نيست. خدايي هست، و خدايي نيست، و خدايي هست.

3/04/2003

مي�دانم. من مي�دانم اي باران تند بهاري، اي ابر باران خيز اس�ندي كه دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم �شانده�اي! اي ابر سپيد سبكبال اس�ندي كه ندانستم از كدامين ا�ق آمدي، از كدامين دريا به نيروي آ�تاب دوست�داشتن برخاستي و بر بالاي سرم چتر سپيد مهر ا�راشتي و با ناز انگشتان بارانت آن تك درخت خشك بي برگ و باري را كه از قلب تا�ته�ي كويري ساكت و سوخته قامت كشيده بود و سر به برزخ برداشته بود باغش كردي...
مي�دانم اي مهربان من!... و تو نمي�داني و نمي�تواني دانست كه اين، درخت صبور و لجوج كوير آتشخيزست كه در طو�ان بادها روييده و سرنوشتش به جرم گستاخي برابر اين جهنم پست، تنهايي بودست و زندگي�اش خاموشي...
و تويي آن مرغ كه بر بلندترين شاخه�ي آزاد و بي�پيوند اين درخت بنشسته�اي...
اين آ�تاب ح�سن، وقت غروب دميدن گر�ته است...

2/26/2003

نقشي پيدا، آيينه كجا؟ اين لبخند، لب�ها كو؟ موج آمد، دريا كو؟
مي�بويم، بو آمد. از هر سو، هاي آمد، هو آمد. من ر�تم،
�او“ آمد، �او“ آمد...

-سهراب-

2/13/2003

نميدانم دلشوره�ي چيستي� آشناي تو�ام يا بيتاب سنگيني نگاهت،
چشمهايت، ديده بگشا...

...Her love rains down on me easy as the breeze

2/12/2003

عيدتون مبارك :)
.
“...و اكنون تويي كه به م�نا رسيده�اي، ابراهيم�وار بايد قرباني�ات را آورده باشي. بايد از هم�آغاز، اسماعيلت را براي ذبح در م�نا انتخاب كرده باشي! اسماعيل تو كيست؟ چيست؟?
نيازي نيست كه كسي بداند، بايد خود بداني و خدا. اسماعيل تو ممكن است �رزندت نباشد. عشقت شغلت، شهرتت، شهوتت، موقعيتت، مقامت... من نمي�دانم. هر چه در چشم تو جاي اسماعيل را در چشم ابراهيم دارد. هرچه تو را در انجام مسووليت در كار براي حقيقت، سد شده است، بند آزاديت شده است. پيوند لذتي شده است كه تو را به ماندن با خويش �را مي�خواند. همچون غل به زمين� استوارت بسته است. نمي�گذاردت بروي. همان كه با ابليس هم�داستان مي�شود تا نگه�اش داري. همان كه گوشَت را در برابر پيام حق، كر مي�كند و �هم دل�ات را تار و چركين. همان كه برايت در برابر �رمان ايمان و �رار از زير بار مسووليت� سنگين و دشوار، توجيه مي�كند. هرچه و هركه تو را نگاه مي�دارد، تا نگه�اش داري.
.
اينها نشانه�هاي اسماعيل است. تو خود او را در زندگي�ات بجوي و بردار. و اكنون كه “آهنگ خدا� كرده�اي، در م�نا ذبح كن. گوس�ند را هم از آغاز تو خود انتخاب مكن. بگذار خدا انتخاب نمايد و آنرا بجاي ذبح اسماعيلت به تو ارزاني دارد.

-شريعتي-

2/03/2003

- مي�گ�ت: ... ميوه�ي ممنوع كه آدم را از بهشت برون كرد، آگاهيست.
» گ�ت�اش: ... عاشقيست.
- درد سوزانتر از عاشقي نيست
» از معشوق هيچ نگ�ته�اند!
- اما بودن� به از نبودن
» نبودن به از بيهوده بودن
- بيهوده ؟! مي�توان چون يكي تكه��ي دود نقش ترديد بر آسمان زد.
» مي�توان چون �سحوري“ بانگ رسوايي عاشقي زد
- عاشقي؟! در حوضچه�ي اكنون مي�بايد شنا كرد
» يا كه يكجا سير زمان را نظاره، رسوايي عالمي را �غان كرد.
...
.
كوله بار آن دو كارواني به دوش� مي�كشيد.
چونانكه در گل �رو مي�رود. پايش در عشق �رو مي�شد،
خامشي او،
همهمه�ي گنگ آن دو...

2/01/2003

“...دلهاي بزرگ و احساسهاي بلند، عشقهاي زيبا و پرشكوه مي�آ�رينند. عشقهايي كه جان دادن در كنارش آرزويي شورانگيز است. اما كدام معشوق مخاطب راستين چنين عشقي تواند بود؟
اين عشقها همواره در �ضاي مهگون اسطوره و ا�سانه سرگردانند. در دل كلمات شعر و ناله�هاي موسيقي و در روخ ناپيداي هنرها، و يا در خلوت دردمند سكوت و حسرت خيال و تنهايي، چشم به راه كسي هستند كه مي�دانند نمي�آيد. راستي، چرا عشقها راستند و معشوقها دروغ؟
.
پيداست كه من از عشقهاي بزرگ سخن مي�گويم، نه از عشقهاي شديد. از نيازي كه زاده�ي بي�اويي“ ست،‌ نه از �قر �بي�كسي“. هراس مجهول ماندن، نه درد محروم�بودن. ؛ �عشقهايي كه خبر مي�دهد“.

-كوير، ‌شريعتي-

1/30/2003

چه سرنوشت غم�انگيزي كه كرم كوچك ابريشم،
تمام عمر ق�س مي�با�ت، به �كر پريدن بود

-منزوي-

1/29/2003

كتاب “كوير� شريعتي رو برداشتم تا نگاهي بهش بياندازم. دست بردم تا اونرو باز كنم و بخونم. �رقي نمي�كرد كجا مي�آمد. هرجا بود معمولا حر� دل بود! خط اول رو كه خوندم. سريع كتاب رو بستم و گذاشتم گوشه�اي! -گاهي يك جرقه كا�يست-
ساكم رو كه مي�بستم گ�تم اينو ديگه با اون نگاه كوير كم داري!
.
( هر دو ص�حه�ي كتاب� زرد رنگ كاهي... خالي بود. گوشه�ي سمت چپ. آن پايين نوشته بود: �كاريز“ )

1/27/2003

پس از شش ه�ته كار سنگين و دوري از خونه، دعوت يك همكار به نهار،‌ چيزي نبود كه بتونم از اون چشمپوشي كنم! روز خوبي بود. با وجود اختلا� سني نه چندان كم سي سال، موضوعات زيادي براي صحبت وجود داشت. او كه مقدار كمي با روحياتم آشنا بود، چند كتاب آورد تا به اونها نگاهي بياندازم. يك از اونها مثنوي چاپ نشده�اي از مرحوم پدرشون بود. با اينكه حال و هوايي كه دارم به يك عاصي نزديكتر است تا اينكه بخوام غزلخواني كنم، اما شعر دلنشيني بود و انگار هر بيتش،‌ خطابي بود از سر شماتت!
با اجازه��اي كه گر�تم، �علا اين بخش رو با مقداري تلخيص، اينجا مي�نويسم. اين شعر رو در دوران جواني سروده�اند.
.
گنج در ويرانه�ها كن جستجو -- در عمارتها بجز ظاهر مجو
كشتي بشكسته در دريا نشست -- جزء دريا گشت، چون كشتي شكست
چون طلا بشكست، بر� زرگر رود -- باز بر انبار زر رو آورد
مي�رهد از دست هر نااهل، او -- آب� از جو ر�ته بازآيد به جو
چونكه بشكسته شود خ�م و سبو -- مي�رهد از دست هر بي آبرو
هرچه گويم از شبيه و از مثال -- نيست واقع،‌ هست اوهام و خيال
بهتر آنست كه گذردم از مثل -- تا بگويم شرح گوهر، بي�مثل
درگذر از پرده�ي وهم و خيال -- تا عيان بيني جمال ذوالجلال
پرده�ي پندار بشكن، حق ببين -- سايه تا سايه به آن، ملحق ببين
نيست مر مخلوق را جز حق پناه -- جمله از ما كرده�تا�كرده، گناه
مركه عاصي را خداي ديگريست -- روسيه را مر جز اين درگه، دريست؟
يار هر تنها به هر تنهايي است -- رهنماي هركه در گمراهي است
.
آب مي�جويي و غرقي اندر آب -- تشنه بايد گشت تا بيني تو آب
تا پناهت اين و آن است اي پسر! -- بايدت حيران بگردي دربدر
تا كه مغروري تو در موج سراب -- نيستي تشنه، نداني قدر آب
اي خوشا آن دم كه تو مضطر شور -- از تمام ماسوايش بگذري
نوشها را نيش بيني در عيان -- �اش گردد بر تو اسرار نهان
پس شوي مايوس تو از هرچه هست -- خويش تنها بيني كه قلب تو شكست
آن زمان بيني تورا غمخوار نيست -- ياوري در اين جهان، دَيار نيست
آن زمان رب تو رباني كند -- گرچه زشتي، با تو رحماني كند
دل چو بشكست، عالمي برهم زند -- آتشي بر هستي آدم زند
آه� سرد از سينه�ي بشكسته�جان -- از زمين سوزاند او تا آسمان
{...}
.
-شيخ ميرزا ابوالحسن انصاري دز�ولي-

1/24/2003

“...چه دشوار است “زيستن در برزخ�. آيا ارواح برزخي بيشتر از دوزخيان عذاب نمي�بينند؟ آنگاه كه زمين از برانگيختن كوچكترين موج شادي از جنس هوسهاي آلوده�ي آدميان در يك قلب بيگانه عاجز است، چه نوازشي مي�تواند بيتابي �رار به هركجا كه نه اينجاست را اندكي �رو نشاند. و چه دشوار است شايد ديدن چهره�ي پر از عشق و مهرباني تو، و تلاش خستگي ناپذير �داكارانه�ات براي رام كردن روحي كه هجرت را در عمق نهادش بگونه��ي طو�اني دمادم عاصي�تر، احساس مي�كند.
چه دشوار است.“